روزی از روزها پسری جوان طاقت و حوصله کار کردن و در آوردن پول حلال را نداشت به خاطر همین از راه دزدی غذای خود را تامین می کرد. روزی به بازار محله میرود و مردی ثروتمند را میبیند یک کیسه در دست دارد که داخل آن پر از سکه طلا است . پسرد به فکر ش می رسد که چرا از آن مرد � دزد و فرار کند بنابراین جلو میرود و در حالی که مرد سرگرمی خریدن پارچه است کیسه را از او می دزدد و پا به فرار می گذارد. مرد سربازانش را می فرستد تاان پسر را بگیرند اما فایدهای نداشت چون پسر فرار کرده بود آن پسر پس از دویدن بسیار بالاخره در یک جا می نشیند و وقتی داخل کیسه را نگاه میکند می بیند که کیسه سوراخ شده است و تمام سکه ها ریخته و در این جا است که میگویند بار کج به منزل نمی رسد.
معرکه لطفا